وقتے میدیدم که چطور با خونوادم در مورد
ازدواج صحبت میکنه ...
با هم که صحبت میکردیم گفت:
" حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره ... "
واسه عـــــقد که رفتیم ...💕
دست خطے نوشت و خواست که امضاش کنم
نوشته بود ...

" دلم نمے خواهد یک تار موے شما را نامحرمے ببیند…❤️ "

منم امـــــضاش کردم ...
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت
این پسر خیلے سخت گیره ؛
ولے من ناراحت نشدم
چون میدونستم که میخواد زندگے کنه ...💕
واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد
تا قبل شروع زندگے مشترک💕 دانشگاه میرفتم

میخواستم ادامه تـــــحصیل بدم ولے
وقتے که با مهدے ازدواج کردم ...💕
بچه دار هم که شدیم
اونقده تو خونه خوش بودم ؛
که دلم نمیخواست جایے برم تا جایے که همه
بهم میگفتن ...
" تو چے از خونه میخواے که چسبیدے به کنجش ؟"

جو خونه ‌مونو اونقد دوســـــت داشتم💕
که دلم نمیخواست رهاش کنم ؛
موندن تو اون چاردیوارے واسم لذت بخش بود
تا حدے که حتے تصمیم گرفتم
جاے ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه ...
بیشتر بمونم تو خونه و مادر باشم و یه هـــــمسر💕

🍃همسر شهید مدافع حرم مهدے قاضے خانے 🍃