دوستى داشتم به نام حاج عبد الزهرا گرعاوى که عرب بود و مردى متدیّن و روشن ضمیر و ساکن کاظمین. و گه گاهى به کربلا به خصوص در شب هاى جمعه براى زیارت مشرّف مى‏ شد، و براى آنکه روزه‏ اش نشکند همان شب پس از زیارت مراجعت مى ‏کرد؛ خدایش رحمت کند، یک سال است که فوت کرده است.


🔹یکى از روزها که من بر حسب عادت از خواب بیدار شدم و وضو ساختم که به حرم مطهر (در کربلا) مشرّف گردم، دیدم حالم سنگین است و قبض عجیبى مرا گرفته است، با مشقت و فشار زیاد تا صحن مطهر آمدم ولى هیچ میل به تشرّف نداشتم، مدتى در گوشه صحن نشستم، هیچ میل به تشرّف پیدا نشد، تا نزدیک ظهر شد.


🔹در این حال، ناگهان یک حال نشاط و سرور زائد الوصفى در خود مشاهده کردم، برخاستم و با کمال رغبت مشرّف شدم و کما کان به توسلات و زیارت و نماز مشغول شدم.


   🔹همان شب مرحوم حاج عبد الزهرا از کاظمین به کربلا مشرّف شد، و گفت: سید محمدحسین! این چه حالى بود که امروز داشتى؟! قریب ظهر بود که من در حجره خود در بغداد بودم، و دیدم که حال تو بسیار سخت است و در قبض شدید بسر مى‏برى! فوراً سیّاره [ماشین] خود را سوار شدم و به کاظمین آمدم و براى رفع این حال تو حضرت موسى بن جعفر را شفیع در نزد خدا قرار دادم، حضرت شفاعت فرمودند و حال تو خوب شد. 


📚معاد شناسى، ج‏9، ص 115.